چند وقتی بود میخواستم یه مطلب برا محرم بزنم.دنبال کلماتی بودم که حرفمو بیان کنم.پیدا نشد.
بازم با این کلمات تکراری بازی میکنم و یه چیزی می گم.
یه چند وقتی هست خیلی شدید احساس می کردم یک روز از همین روزا می میرم.خیلی حالم گرفته بود.
به محرم که رسیدم دلم آروم گرفت.الآن دیگه آرزومه.مرگ تو محرم.
لحظه شماری می کنم برم شهرمون تاسوعا و عاشورا.خوشحال نمیشم اتفاقی بیافته. اما خوشحال می شم زنده از محرمش بر نگردم.
همین...
امروز یکی از رفقا رو دیدم.یه حرفی زد که احساس می کنم تمام حرفای دلم تو همین حرفه.می گفت ما دم هیاتمون اینه: منم گدای حسین...
همین یک کلمه دنیای احساساتمو بیان میکنه:

منم گدای حسین

منم گدای حسین

منم گدای حسین

.
.
.
الحمدلله.الحدلله

آه از این شعر:

زهره ی منظومه ی زهرا حسین

کشته ی افتاده به صحرا حسین

دست صبا زلف تو را شانه کرد

بر سر نی خنده ی مستانه کرد

چیست لب خشک و ترک خورده ات ؟

چشمه ای از زخم نمک خورده ات

روشنی خلوت شب های من

بوسه بزن بر تب لب های من

تا ز غم غربت تو تب کنم

یاد پریشانی زینب کنم

آه! از آن لحظه که بر سینه ات

بوسه نشاندند لب تیرها

آه! از آن لحظه که بر پیکرت

زخم کشیدند به شمشیرها

آه! از آن لحظه که اصغر شکفت

در هدف چشم کمانگیرها

آه! از آن لحظه که سجاد شد

هم نفس ناله ی زنجیرها

...

بی سر و سامان توام یا حسین

دست به دامان توام یا حسین



پ.ن: نمی فهمم رابطه ی بین دست و دل چیه.ولی وقتی که دل گیره انگار دست آدم بستس.دیگه قلمم نمیتونه بزنه.
پ.ن:
دوست دارد دوست این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
پ.ن: یک کلمه است تو عالم که دلمو میلرزونه: یا فاطمه الزهرا (سلام الله علیها)